چیزی که بیشتر از همه توی قصههای استاکریِ پارانویایی دوست دارم و من رو میترسونه، اونجاست جای استاکر و استاکشونده با هم عوض میشه؛ جایی که استاکشونده اونقدر وسواسگونه درگیر ماجرا میشه که رفتارهاش تبدیل میشه به جنون و پارانویا، و از یه جا به بعد دیگه اونه که داره استاکر رو آنالیز و دنبال میکنه. والاترین نسخهی ادبیِ این پارانویا بهنظرم توی همزاد داستایوفسکی و بهترین نسخهی سینماییش توی مستأجر پولانسکی رخ میده.
حالا اینجا، جولز کنار آدمهاییه که…